۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

دل نگرانی های یک زن کارگر

با خودش حرف می زند، روی کلامش با شوهرش بود، تا کی، تا کی باید منتظر حقوق بخور  ونمیر تو باشیم، اوج حقوقت تا پنجم است و هر ماه بایستی بیست و پنج روز در انتظار و در فکر و استرس و دل مشغولی و هم چنان منتظر آخر برج باشیم.. آخه‌ چرا حقوق تو کفاف نمی کنه، من هم خسته‌ام، می خواهم برای یک هفته‌ هم که شده‌ با بچه‌ام بخوابم و برایش داستان تعریف کنم. دیشب از شدت سر دردهای شیفت شب، سرم را به در و دیوار می کوبیدم، این قسمت چپ مغزم تا به چشم و نوک بینیم، درد شدیدی را در آن احساس می کنم.. درسته‌ که من قبول کرده‌ام که خودم مسوول تأمین مایحتاج خویش باشم، و خود به این نتیجه‌ رسیده‌ام که باید کار کنم و از دسترنج خود بخورم. ولی باور کن این دیگه‌ کار نیست، استثمار است استثمار.!!
آرام آرام اشک از گونه‌هایش میخزد و روی سینه‌اش را خیس می کند، با ناخن های لاک زده‌اش دستی بر گونه‌اش می کشد و ادامه‌ می دهد: دستانم دیگه‌ کاملا سفت و سخت شده‌اند، دیگه‌ از اون لطافت و نرمی قبلیشان؛ خبری نیست، دیشب به خاطر کم خوابیم احساس درد شدیدی را در انگشتان حس کردم. وقتی به خود آمدم، دیدم چند قطره‌ آب اسید روی دستانم ریخته‌، تازه‌ فکر می کردم یا دارم خواب می بینم یا دچار توهم شده‌ام. از همه بدتر جیغ و فریاد کشیدن های سر شیفت کلافه‌ام کرده‌...
حرف هایش را با آه و ناله دنبال می کند و مدام از شوهرش می پرسد؛ نگفتی چکار کنم، تکلیفمان چیه‌..؟