همه چیز از آن شب یلدای لعنتی شروع شد، و از آن دروغ قلمبه، نمی دانم این یکی دروغ از نوع کدام مصلحتی صلح آمیز بود، به راستی این دروغ مصلحتی برایم مشخص نشد که از کدام نوع است.
چه کنم این دوستم بد جوری عادت کرده بود به دروغ گفتن، هر چه بهش می گفتم آخرش سرت به سنگ می خوره به خرجش نمی رفت که نمی رفت!! دروغ پشت سر هم ردیف می کرد، عین گلولههای آتشین، از رو هم نمی رفت، چه میشه کرد، بد جوری بیمار بود، ولی نمی تونستم که بهش بگم، بایستی خودش را به یک روانکاو یا یک روانشناس جهت انجام یک دوره مشاورهی دروغ کاوی معرفی کند؟! کاملا شوهرم بهش حساسیت پیدا کرده بود البته نه به خودش بلکه به دروغ های ردیف شدهاش، دیگه داشت از چشم همه می افتاد، این شوهر بدبختم هر چه به من می گفت که با چنین انسانی نشست و برخاست نکنم، به خرجم نمی رفت!! یه حسی به من می گفت، که من همان منجی و حضرت عیسی و امام زمانی هستم برایش و نباید پشتش رو خالی کنم، کم کم این موجود چنان به خانواده و رفتار من و شوهرم تأثیر گذاشت که ناخودآگاه هر از چند گاهی من نیز، از بافتن یه دروغ برای شوهرم شانه خالی نمی کردم . شوهرم را همه با نام روشن فکر نما می شناختند. شاید همان روشن فکر هم بود، ولی من هم هر از چند گاهی افسارش را می کشیدم، مبادا که افسار گسیخته گردد، کاملا نقاط ضعف و قوتش، در دستانم بود. خوب می تونستم از هر نوع فعالیتی که انجام می دهد افسارش را بکشم مبادا در مجلسی افهای برود. و خود را از من بالاتر ببیند و همیشه بهش تذکر می دادم که تو اگر به اوج آسمان ها هم برسی، این را بدون که با حمایت من و دلگرمی من پیشرفت می کنی، بیچاره باورش هم شده بود.
در جریان افسار کشیدن های وی، افسار کشیدن هایی هم چون بازداشتن وی از رفتن به کلاس زبان، و کار ترجمهای که در دست داشت از همه بیشتر به دلم چسپید و دلم رو خنک کرد.. چون که نه تنها در جا میخکوب شد؛ بلکه هم چون اسب تسلیمی دستانش را هم بالا برد. بیشترین اختلافی که با من داشت سر رفیق و رفیق بازی بود تا می گفت با فلانی اینقدر نشست و برخاست نکن، اخلاقش خوب نیست، مردم هزار حرف و حدیث پشت سرمان در می یارند، مگه اونای که تو باهاشون رفیق بازی و اس ام اس بازی می کنی؛ اجازه می دهند خواهرشون از خونه سر در بیارن؟ اما من هم بهش می گفتم که تو که حرف مردم برات مهم نبود، از طرفی دیگر تو که لاف روشنفکری میزدی، همش ادعا بود، صد رحمت به مرد سالارانی که از روی ناآگاهی نمی زارند دخترانشان بیرون برن.. این حرف را هم در مجلسی می زدم که لام تا کام نمی تونست حرف بزند. به ناچار افسار اتوماتیک هم چنان در دستم بود.
یکی از روزها به یکی از دوستانم گیر داده بود و می گفت که ایشان آخرین حرف و حدیثش را با سوگند به ناموس و شرفش تمام می کند، تو رو چه کار به این مردیکهی لندهور؟ کم کم چنان وانمود کردم که ازش فاصله گرفتم و بهش فهماندم که نباید زیاد تلفن کند و زیاد اس ام اس بزند چونکه وضعیت رو به قرمزی رفته بود، آخه این موضوع را با یکی از برادرانم در میان گذآشته بود یعنی در واقع نیم جفتکی زده بود.. من هم مدام سر کوفتش می زدم که فلانی را از من جدا کردی.. فلانی ال بود فلانی بل بود.. اما بعدها رفتم با یک آش دوغ ناقابل، از ته دلش کشیدم، و پیش شوهرم نیز وا نمود می کردم که من دیگه دوستانی هم ندارم.. حتی این شوهرم عقده شده بود برایش که روزی این موبایل من را به دستش بگیرد از همه زجر کش تر این بود که دیگران هر کسی می توانست راحت موبایلم رو نگاه کند، همیشه براش جای سوال بود که چرا این موبایلش را از من قایم می کند.
در جریان یکی دیگر از افسار کشیدن های وی، خواستم به جشنوارهای برم در شهری دیگر، بهش نگفتم تا که کاملا وضعیت را اوکی کردم و در دقیقهی نود، بهش گفتم که من چنین سفری در پیش دارم، مطمئن بودم که نمی تونه مقاومت کنه و یا اینکه خدایی ناکرده مانع از انجام این سفر بشه؛ آخه خود به خود فاز روشن فکریش به زیر سوال می رفت.. جشنواره یک هفته بود ولی بهش گفتم که سه روز است. تازه کاملا بهش اطمینان هم دادم که قرار نیست که تمام سه روز رو ما اونجا بمانیم، بعد سه روز هر چی زنگ می زد، یه چیز مهمی بهش می گفتم که مثلا روز آخر واقعا پر بار است و حیف است که نمونم، هر چه گفت بچه مریضه و من نمی تونم ازش مراقبت کنم و بایستی سر کار برم، یکی از گوش ها را باز می کردم و از گوش دیگری به در می کردم. بیچاره همش هم توصیه می کرد که فلان کتاب رو که بهت معرفی کردم حتما تمام کنی، وظیفهی من هم، تنها شده بود، چشم گفتن ها و دیگر هیچ.. و زمانی هم که رسیدم خونه، چند صفحهای را هم جلوی چشماش خوندم تا نشان دهم که من چقدر به چنین جشنوارههایی علاقهمند بودم و هستم و ادامه خواهم داد... البته هر چند، هنگامی که به خونه رسیدم جفتک کاملی را مرحمت فرمود و در را به رویم باز نکرد و من مجبور بودم آن شب را در خونهی یکی از دوستانم بگذرانم، اما آخر سر برگهی برنده را هم چنان به دست خود گرفتم.. و با جملاتی غیرت مابانه، هم چون: مثلا من زنت بودم و تو چطوری غیرتت قبول کرد که شب را بیرون بمانم و ناسلامتی به تو هم میگن روشن فکر، ناچارا این بار هم سر خم کرد و اینجانب هم چنان صدر نشینی خود را، حفظ کردم. و برای اینکه بهش هم نشون بدم که من هم چنان با اون گروه جشنواره خواهم ماند، این بود که مدام با آن ها در ارتباط ماندم و حتی کاری از کارهای خودشان را به من محول کردن تا من به انجامش برسونم، هر چند که من سر از این جور کارها در نمی آوردم، اما برای زهر چشم گرفتن های بعدی کار ساز خواهد بود...
کار می کردم و خرج می کردم زمانی هم که پولم تمام می شد بهش می گفتم آخه چرا احساس مسوولیت نمی کنی و کمی از پول هایت را خرج زن و زندگیت نمی کنی، صد رحمت به مردان سنتی و ناآگاه، نه به تویی که خیلی ها برایت سر و دست می شکونند و فکر می کنن که آخر هر نوع دگر اندیشی هستی!!
هر چند که قبلا مرا متهم می کرد به این که در قبال وی و خونه و از همه مهم تر در قبال بچه، احساس مسوولیت ندارم و همیشه می گفت که تو از آمدن این بچه احساس شرم و ننگ داری و می خواهی خود را به گونهای جلوه دهی که هنوز شوهر نکردهای.. هر چند تا حدودی این حرف صحت داشت آخه صحبت کردن و دوست پسربازی عقدهی دلم شده بود که چرا دیگران با دوست پسراشون سکس کامل هم دارند؛ اما من نتوستم حتی درسم را هم ادامه دهم و همیشه به من تهمت می زدند که معلمان امکان دارد یه کاریت بکنند. این بود که بیشتر اوقات خود را از شر این بچه خلاص می کردم و با رفتن به کلاس های موسیقی و کلاس های آموزش رانندگی و یا سر کار و یا خرید، هر بار می تونستم از شر این بچه خلاص شوم، و سعی می کردم در جریان یک دوست پسر بازی هم که شده، لاأقل یه شمارهای هم بگیرم..
اما نمی دونم تو این شب یلدا این لگدی که زده کجا رو هدف می گیره، خدا کنه که همچنان افسارش دستم بمونه، همش تقصیر من بود باز ایشون مثل همیشه به یکی از این دوستام گیر داده بود و من هم مثل همیشه از اونا دفاعیات ارائه می دادم، رشتهی کلام بدان جا رسید که، شوهرم را با یکی از مردان جنایت کار و مرد سالار و زن ستیز مشابه کردم و مستقیما بهش گفتم که تو هم مثل ایشون هستی، دیگه بغضش ترکید، و تهدیدهایی علیهی من کرد، که انتظارش را نداشتم،
و این رشته سر دراز دارد..........
چه کنم این دوستم بد جوری عادت کرده بود به دروغ گفتن، هر چه بهش می گفتم آخرش سرت به سنگ می خوره به خرجش نمی رفت که نمی رفت!! دروغ پشت سر هم ردیف می کرد، عین گلولههای آتشین، از رو هم نمی رفت، چه میشه کرد، بد جوری بیمار بود، ولی نمی تونستم که بهش بگم، بایستی خودش را به یک روانکاو یا یک روانشناس جهت انجام یک دوره مشاورهی دروغ کاوی معرفی کند؟! کاملا شوهرم بهش حساسیت پیدا کرده بود البته نه به خودش بلکه به دروغ های ردیف شدهاش، دیگه داشت از چشم همه می افتاد، این شوهر بدبختم هر چه به من می گفت که با چنین انسانی نشست و برخاست نکنم، به خرجم نمی رفت!! یه حسی به من می گفت، که من همان منجی و حضرت عیسی و امام زمانی هستم برایش و نباید پشتش رو خالی کنم، کم کم این موجود چنان به خانواده و رفتار من و شوهرم تأثیر گذاشت که ناخودآگاه هر از چند گاهی من نیز، از بافتن یه دروغ برای شوهرم شانه خالی نمی کردم . شوهرم را همه با نام روشن فکر نما می شناختند. شاید همان روشن فکر هم بود، ولی من هم هر از چند گاهی افسارش را می کشیدم، مبادا که افسار گسیخته گردد، کاملا نقاط ضعف و قوتش، در دستانم بود. خوب می تونستم از هر نوع فعالیتی که انجام می دهد افسارش را بکشم مبادا در مجلسی افهای برود. و خود را از من بالاتر ببیند و همیشه بهش تذکر می دادم که تو اگر به اوج آسمان ها هم برسی، این را بدون که با حمایت من و دلگرمی من پیشرفت می کنی، بیچاره باورش هم شده بود.
در جریان افسار کشیدن های وی، افسار کشیدن هایی هم چون بازداشتن وی از رفتن به کلاس زبان، و کار ترجمهای که در دست داشت از همه بیشتر به دلم چسپید و دلم رو خنک کرد.. چون که نه تنها در جا میخکوب شد؛ بلکه هم چون اسب تسلیمی دستانش را هم بالا برد. بیشترین اختلافی که با من داشت سر رفیق و رفیق بازی بود تا می گفت با فلانی اینقدر نشست و برخاست نکن، اخلاقش خوب نیست، مردم هزار حرف و حدیث پشت سرمان در می یارند، مگه اونای که تو باهاشون رفیق بازی و اس ام اس بازی می کنی؛ اجازه می دهند خواهرشون از خونه سر در بیارن؟ اما من هم بهش می گفتم که تو که حرف مردم برات مهم نبود، از طرفی دیگر تو که لاف روشنفکری میزدی، همش ادعا بود، صد رحمت به مرد سالارانی که از روی ناآگاهی نمی زارند دخترانشان بیرون برن.. این حرف را هم در مجلسی می زدم که لام تا کام نمی تونست حرف بزند. به ناچار افسار اتوماتیک هم چنان در دستم بود.
یکی از روزها به یکی از دوستانم گیر داده بود و می گفت که ایشان آخرین حرف و حدیثش را با سوگند به ناموس و شرفش تمام می کند، تو رو چه کار به این مردیکهی لندهور؟ کم کم چنان وانمود کردم که ازش فاصله گرفتم و بهش فهماندم که نباید زیاد تلفن کند و زیاد اس ام اس بزند چونکه وضعیت رو به قرمزی رفته بود، آخه این موضوع را با یکی از برادرانم در میان گذآشته بود یعنی در واقع نیم جفتکی زده بود.. من هم مدام سر کوفتش می زدم که فلانی را از من جدا کردی.. فلانی ال بود فلانی بل بود.. اما بعدها رفتم با یک آش دوغ ناقابل، از ته دلش کشیدم، و پیش شوهرم نیز وا نمود می کردم که من دیگه دوستانی هم ندارم.. حتی این شوهرم عقده شده بود برایش که روزی این موبایل من را به دستش بگیرد از همه زجر کش تر این بود که دیگران هر کسی می توانست راحت موبایلم رو نگاه کند، همیشه براش جای سوال بود که چرا این موبایلش را از من قایم می کند.
در جریان یکی دیگر از افسار کشیدن های وی، خواستم به جشنوارهای برم در شهری دیگر، بهش نگفتم تا که کاملا وضعیت را اوکی کردم و در دقیقهی نود، بهش گفتم که من چنین سفری در پیش دارم، مطمئن بودم که نمی تونه مقاومت کنه و یا اینکه خدایی ناکرده مانع از انجام این سفر بشه؛ آخه خود به خود فاز روشن فکریش به زیر سوال می رفت.. جشنواره یک هفته بود ولی بهش گفتم که سه روز است. تازه کاملا بهش اطمینان هم دادم که قرار نیست که تمام سه روز رو ما اونجا بمانیم، بعد سه روز هر چی زنگ می زد، یه چیز مهمی بهش می گفتم که مثلا روز آخر واقعا پر بار است و حیف است که نمونم، هر چه گفت بچه مریضه و من نمی تونم ازش مراقبت کنم و بایستی سر کار برم، یکی از گوش ها را باز می کردم و از گوش دیگری به در می کردم. بیچاره همش هم توصیه می کرد که فلان کتاب رو که بهت معرفی کردم حتما تمام کنی، وظیفهی من هم، تنها شده بود، چشم گفتن ها و دیگر هیچ.. و زمانی هم که رسیدم خونه، چند صفحهای را هم جلوی چشماش خوندم تا نشان دهم که من چقدر به چنین جشنوارههایی علاقهمند بودم و هستم و ادامه خواهم داد... البته هر چند، هنگامی که به خونه رسیدم جفتک کاملی را مرحمت فرمود و در را به رویم باز نکرد و من مجبور بودم آن شب را در خونهی یکی از دوستانم بگذرانم، اما آخر سر برگهی برنده را هم چنان به دست خود گرفتم.. و با جملاتی غیرت مابانه، هم چون: مثلا من زنت بودم و تو چطوری غیرتت قبول کرد که شب را بیرون بمانم و ناسلامتی به تو هم میگن روشن فکر، ناچارا این بار هم سر خم کرد و اینجانب هم چنان صدر نشینی خود را، حفظ کردم. و برای اینکه بهش هم نشون بدم که من هم چنان با اون گروه جشنواره خواهم ماند، این بود که مدام با آن ها در ارتباط ماندم و حتی کاری از کارهای خودشان را به من محول کردن تا من به انجامش برسونم، هر چند که من سر از این جور کارها در نمی آوردم، اما برای زهر چشم گرفتن های بعدی کار ساز خواهد بود...
کار می کردم و خرج می کردم زمانی هم که پولم تمام می شد بهش می گفتم آخه چرا احساس مسوولیت نمی کنی و کمی از پول هایت را خرج زن و زندگیت نمی کنی، صد رحمت به مردان سنتی و ناآگاه، نه به تویی که خیلی ها برایت سر و دست می شکونند و فکر می کنن که آخر هر نوع دگر اندیشی هستی!!
هر چند که قبلا مرا متهم می کرد به این که در قبال وی و خونه و از همه مهم تر در قبال بچه، احساس مسوولیت ندارم و همیشه می گفت که تو از آمدن این بچه احساس شرم و ننگ داری و می خواهی خود را به گونهای جلوه دهی که هنوز شوهر نکردهای.. هر چند تا حدودی این حرف صحت داشت آخه صحبت کردن و دوست پسربازی عقدهی دلم شده بود که چرا دیگران با دوست پسراشون سکس کامل هم دارند؛ اما من نتوستم حتی درسم را هم ادامه دهم و همیشه به من تهمت می زدند که معلمان امکان دارد یه کاریت بکنند. این بود که بیشتر اوقات خود را از شر این بچه خلاص می کردم و با رفتن به کلاس های موسیقی و کلاس های آموزش رانندگی و یا سر کار و یا خرید، هر بار می تونستم از شر این بچه خلاص شوم، و سعی می کردم در جریان یک دوست پسر بازی هم که شده، لاأقل یه شمارهای هم بگیرم..
اما نمی دونم تو این شب یلدا این لگدی که زده کجا رو هدف می گیره، خدا کنه که همچنان افسارش دستم بمونه، همش تقصیر من بود باز ایشون مثل همیشه به یکی از این دوستام گیر داده بود و من هم مثل همیشه از اونا دفاعیات ارائه می دادم، رشتهی کلام بدان جا رسید که، شوهرم را با یکی از مردان جنایت کار و مرد سالار و زن ستیز مشابه کردم و مستقیما بهش گفتم که تو هم مثل ایشون هستی، دیگه بغضش ترکید، و تهدیدهایی علیهی من کرد، که انتظارش را نداشتم،
و این رشته سر دراز دارد..........